شب تاریک و سنگستان و من مست
سبو از دست من افتاد و نشکست
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
و گر نه صد سبو نفتاده بشکست
فقط یک استکان چای و یک قندان و دیگر هیچ
و اشکی می چکد آهسته در فنجان و دیگر هیچ
هنوز این صندلی خالیست ، بعد از رفتنت ماندم
من و این میز کهنه روی این ایوان و دیگر هیچ
تمام فصل ها با چشمهای تو سفر کردند
فقط من ماندم و این فصل یخبندان و دیگر هیچ
درون چارچوب تن اسیرم ، خواهشی دارم
بیا ، برگرد واکن قفل این زندان و دیگر هیچ
گرفته آسمان ، سرخ و غریب و ابری و دلتنگ
پرست از تکه های ابر سرگردان و دیگر هیچ
عطش دارم ، کویرم ، خشک لب ، لبریز اندوهم
ببارد کاشکی از آسمان ، باران ، دیگر هیچ
و حالا رعد و برق و باد و طوفان و سپس باران
و افتاد استکان چای در
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است رود با همهمه آماده فردا شدن است
ابرها لکه دامان زمین را شستند خاک در تاب و تب گرم مطلا شدن است
سر زده از پیرهن پاره شب یوسف ماه دوست گم شده در معرض پیدا شدن است
بگسل ای سلسله، ای سلسله ممتد شب نوبتی باشد اگر نوبت فردا شدن است
ای گشاینده ترین دست ، کلید تو کجاست قفل این پنجره ها منتظر وا شدن است
گوش کن ُ ای شب کر ُ صحبت صبح و سحر است آفتاب آمده کی فرست حاشا شدن است