تو میروی و انگار آسمان میداند
سکوت شبهای بی ستاره من ترانه میخواند
تو میروی و دلم را غروب میگیرد
تمام اشکهایم تو را بهانه میگیرد
به پای گریه های یک نگاه می نالد
پرنده ای برای چشم های تو میخواند
تو میروی و دلم را سکوت میگیرد
دلم برای نگاه تو هنوز هم میمیرد
دلم به پای خیال تو هنوز هم میسوزد
برای غنچه های غم شکوفه می چیند
تو میروی بدست یاد و زمانه می ماند
زمانه هم چه خوب غم به غم می بافد
سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
...آواره سر گردان...
سلام مهربون!
زیبا نوشتی و عمیق.... ممنون
یاحق!
جهان زیباست
جهان زیباست
وزندگی
زیباتر از زیباترین
و مرگ از آن هم زیباتر
برای من که بارها حس مرگ را داشته ام و تا مرزهای آن پیش رفته ام .
مرگ را حس کن و زیستن را
آنرا لمس کن
ببو
بنوش
ببین
بشنو
همه چیز زیباست
اگر زشت میبینی
چشمها را باید شست جور دیگر باید دید
وبلاگ خیلی نازی داری
موفق باشی