برکه ای بی انتها

به دریا افتادگان قدر ساحل بدانند بیا تا ساحلی در بیکران دریا باشیم

برکه ای بی انتها

به دریا افتادگان قدر ساحل بدانند بیا تا ساحلی در بیکران دریا باشیم

یاد آشنا

تو ای دلبر که پرسی حال ما را ،

که می گوید که یاد آشنا کن ؟

مرا در مانده حسرت چه خواهی ؟

که می گوید که دردم را دوا کن ؟

چو از احوال زارم یاد کردی

دوباره دست مرگ از من رها شد

رها کن دامنم را تا بمیرم

که جانم خسته زین رنج و بلا شد

نمی دیدی دلم دیوانه توست ؟

نپرسیدی چرا حال دلم را ؟

به درگاه تو زاری ها نکردم ؟

پس چرا حل نکردی مشکلم را ؟

ترا (( پیوند روح و جان )) نخواندم؟

تو (( پیوند دل و جانم )) نبودی ؟

چرا از دام آزادم نکردی ؟

چرا در فکر درمانم نبودی ؟

نمی دیدی که بعد از آن همه رنج

دل من تاب تنهایی ندارد ؟

نمی خواندی مگر در داستانها

" دل عاشق شکیبایی ندارد " ؟

به درد من ، فراق روح ماهت ،

نمی افزود و از جانم نمی کاست ؟

نمی دانم که آن اندوه جان کاه

شب و روز از دلم چه می خواست ؟

تو را چون گل نوازش ها نکردم ؟

" خریدار تو نازت " نبودم ؟

تو " تنها هم زبان من " نبودی ؟

من از جان ، محرم رازت نبودم ؟

نمی لرزید سر تا پایم از شوق ؟

چو یک دم در کنارت می نشستم ؟

نمی گفتم به آن چشمان زیبا

" تو زیبایی و من زیبا پرستم " ؟

در آن مهتاب شب های بهاری

که می کردی به روی من تبسم ؛

نگه را بود پروای تماشا ؟

زبان را بود یارای تکلم ؟

" صفای عشق و امیدت " نگفتم ؟

" بهارو باغ و گلزارم " نبودی ؟

در آن ایام تاریک جدایی

همایون بخت بیدارم نبودی ؟

به بال آرزو تا مه نرفتیم ؟

خدا را در صفای جان ندیدیم ؟

بهشت عشق را دیدن نکردیم ؟

گل امید از آن گلشن نچیدیم ؟

غم دل را نمی گفتیم تنها ؟

غزل ها را نمی خواندیم با هم ؟

نمی کردم لبانت را تماشا ؟

نمی گفتم : " چه خواندی در نگاهم "؟

نمی دیدی که چون پروانه می سوخت

میان آتش غم تار و پودم ؟

نه از پروانه کم بودم که نالم

اگر دیدی که من خاموش بودم !

به دام غم گرفتارم ندیدی ؟

به جان و دل وفادارت نبودم ؟

در آن شب ها که گفتی راز دل را

سرا پا محو گفتارت نبودم ؟

نمی گفتم تو را ، با بیقراری :

ببین دل را که از هجران چه دیده ؟

ننالیدم در آغوشت که ای ماه

ببین جان را چه محنت ها کشیده ؟

چه می پنداشتی ؟ پولاد بودم ؟

تنم رویین و جانم آهنین بود ؟

اگر هم آهنم پنداشتی ، باز

سزای محبتها نه این بود !

چه شب ها خواب در چشمم نیاید

و گر خفتم ، تو را در خواب دیدم

چه رویاهای شیرینی که آخر

بنای جمله را بر آب دیدم !

نخستین روزها را یاد داری ؟

که ترسیدی وفا دارم نبینی ؟

وفاداری چنانم ناتوان کرد

که می ترسم دگر بارم نبینی

چرا باید در این ده روزه عمر

دل من روی آسایش نبیند ؟

چرا باید که چون خاکستر گرم

به روی آتش حسرت نشیند ؟

هنوزم یک نفس در سینه باقی ست

هنوز ای گل : " فریدون تو " ام من ،

تو میدانی که : " لیلی منی " تو

تو می بینی که " مجنون تو " ام من

هنوزت می پرستم می پرستم ؟

زند گر تیشه ، غم بر ریشه من

هنوزت با دل و جان دوست دارم

تویی سرمایه اندیشه من

تو ای دلبر که پرسی حال ما را !

که می گوید که یاد آشنا کن ؟ 

مرا درمانده حسرت چه خواهی ؟

که می گوید که دردم را دوا کن؟

که می گوید یاد کن بیمار خود را ؟

که می گویید با خبر از حال من باش ؟

اگر یارم نئی حالم چه پرسی ؟

و گر یار منی پس : مال من باش !







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد