من پذیرفتم شکست خویش را
پندهای عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
گر چه تو تنها تر از من می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را
سلام
چه بلایی سر قسمت نظراتت آوردی؟
اصلا کجایی؟ یه زنگ نمی زنی؟
یه ذره از شاعری بیا پایین. بیا پیش ما خاکی باش.
میدونم چی میگی درکت میکنم.خیلی سخته.
سلام به من هم سر بزن درضمن وب لاگ قشنگی داری البته از نظر محتوا.