برکه ای بی انتها

به دریا افتادگان قدر ساحل بدانند بیا تا ساحلی در بیکران دریا باشیم

برکه ای بی انتها

به دریا افتادگان قدر ساحل بدانند بیا تا ساحلی در بیکران دریا باشیم

زندگی

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

                           هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

                                                                          صحنه پیوسته بجاست

                              خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

شکست

من پذیرفتم شکست خویش را 

پندهای عقل دوراندیش را

 

 من پذیرفتم که عشق افسانه است

 این دل درد آشنا دیوانه است

 

می روم شاید فراموشت کنم

 با فراموشی هم آغوشت کنم

 

 گر چه تو تنها تر از من می روی

 آرزو دارم ولی عاشق شوی

 

 آرزو دارم بفهمی درد را

 تلخی برخوردهای سرد را

 

نو شدن

باغ با دلهره در حال شکوفا شدن است               رود با همهمه آماده دریا شدن است

ابرها لکه دامان زمین را شستند                       خاک در تاب و تب گرم مطلا شدن است

سر زد از پیرهن پاره شب یوسف ماه                  دوست گم شده در معرض پیدا شدن است

بگسل ای سلسله ای سلسله ممتد شب          نوبتی باشد اگر نوبت فردا شدن است

ای گشاینده ترین دست،کلید تو کجاست             قفل این پنجره ها منتظر وا شدن است

                                گوش کن،ای شب کر،صحبت صبح و سحر است   

                                     آفتاب آمده کی فرست حاشا شدن است

 

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
بازگفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای دردامن اندوه کشیدم
نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

یاد آشنا

تو ای دلبر که پرسی حال ما را ،

که می گوید که یاد آشنا کن ؟

مرا در مانده حسرت چه خواهی ؟

که می گوید که دردم را دوا کن ؟

چو از احوال زارم یاد کردی

دوباره دست مرگ از من رها شد

رها کن دامنم را تا بمیرم

که جانم خسته زین رنج و بلا شد

نمی دیدی دلم دیوانه توست ؟

نپرسیدی چرا حال دلم را ؟

به درگاه تو زاری ها نکردم ؟

پس چرا حل نکردی مشکلم را ؟

ترا (( پیوند روح و جان )) نخواندم؟

تو (( پیوند دل و جانم )) نبودی ؟

چرا از دام آزادم نکردی ؟

چرا در فکر درمانم نبودی ؟

نمی دیدی که بعد از آن همه رنج

دل من تاب تنهایی ندارد ؟

نمی خواندی مگر در داستانها

" دل عاشق شکیبایی ندارد " ؟

به درد من ، فراق روح ماهت ،

نمی افزود و از جانم نمی کاست ؟

نمی دانم که آن اندوه جان کاه

شب و روز از دلم چه می خواست ؟

تو را چون گل نوازش ها نکردم ؟

" خریدار تو نازت " نبودم ؟

تو " تنها هم زبان من " نبودی ؟

من از جان ، محرم رازت نبودم ؟

نمی لرزید سر تا پایم از شوق ؟

چو یک دم در کنارت می نشستم ؟

نمی گفتم به آن چشمان زیبا

" تو زیبایی و من زیبا پرستم " ؟

در آن مهتاب شب های بهاری

که می کردی به روی من تبسم ؛

نگه را بود پروای تماشا ؟

زبان را بود یارای تکلم ؟

" صفای عشق و امیدت " نگفتم ؟

" بهارو باغ و گلزارم " نبودی ؟

در آن ایام تاریک جدایی

همایون بخت بیدارم نبودی ؟

به بال آرزو تا مه نرفتیم ؟

خدا را در صفای جان ندیدیم ؟

بهشت عشق را دیدن نکردیم ؟

گل امید از آن گلشن نچیدیم ؟

غم دل را نمی گفتیم تنها ؟

غزل ها را نمی خواندیم با هم ؟

نمی کردم لبانت را تماشا ؟

نمی گفتم : " چه خواندی در نگاهم "؟

نمی دیدی که چون پروانه می سوخت

میان آتش غم تار و پودم ؟

نه از پروانه کم بودم که نالم

اگر دیدی که من خاموش بودم !

به دام غم گرفتارم ندیدی ؟

به جان و دل وفادارت نبودم ؟

در آن شب ها که گفتی راز دل را

سرا پا محو گفتارت نبودم ؟

نمی گفتم تو را ، با بیقراری :

ببین دل را که از هجران چه دیده ؟

ننالیدم در آغوشت که ای ماه

ببین جان را چه محنت ها کشیده ؟

چه می پنداشتی ؟ پولاد بودم ؟

تنم رویین و جانم آهنین بود ؟

اگر هم آهنم پنداشتی ، باز

سزای محبتها نه این بود !

چه شب ها خواب در چشمم نیاید

و گر خفتم ، تو را در خواب دیدم

چه رویاهای شیرینی که آخر

بنای جمله را بر آب دیدم !

نخستین روزها را یاد داری ؟

که ترسیدی وفا دارم نبینی ؟

وفاداری چنانم ناتوان کرد

که می ترسم دگر بارم نبینی

چرا باید در این ده روزه عمر

دل من روی آسایش نبیند ؟

چرا باید که چون خاکستر گرم

به روی آتش حسرت نشیند ؟

هنوزم یک نفس در سینه باقی ست

هنوز ای گل : " فریدون تو " ام من ،

تو میدانی که : " لیلی منی " تو

تو می بینی که " مجنون تو " ام من

هنوزت می پرستم می پرستم ؟

زند گر تیشه ، غم بر ریشه من

هنوزت با دل و جان دوست دارم

تویی سرمایه اندیشه من

تو ای دلبر که پرسی حال ما را !

که می گوید که یاد آشنا کن ؟ 

مرا درمانده حسرت چه خواهی ؟

که می گوید که دردم را دوا کن؟

که می گوید یاد کن بیمار خود را ؟

که می گویید با خبر از حال من باش ؟

اگر یارم نئی حالم چه پرسی ؟

و گر یار منی پس : مال من باش !